رفته بودم بیمارستان باختران به مجرحین سر بزنم.بین شان پسرک نوجوانی بود که هنوز صورتش مو نداشت.دستش قطع شده بود.جلو رفتم...
دستی به سرش کشید و گفتم:خوب می شی ..ناراحت نباش.
خیلی ناراحت شد.گفت:شما چی فکر کردید؟من برای شهادت اومده بودم.
از خودم خجالت کشیدم .رفتم تا به بقیه سر کشی کنم .وقتی بر میگشتم پسرک را دیدم...جلو رفتم.دستی روی سرش کشیدم.."شهید شده بود."